ماندلا و تجربهی تاریخ معاصر ما
پس از گذشت سه روز از درگذشت نلسون ماندلا هنوز ایمیلی در اینباره دریافت نکردهام. از میان کسانی که معمولا یا گاهگاه فرستندهی پیامک هستند نیز تنها یک نفر -گرچه غنی، وزین و با زیبایی تمام - متنی فرستاده است. این بود که خواستم از آنچه در اندیشه دارم، اندکی بدین طریق گفته باشم
نخستین بار با نام ماندلا در میانهی دهۀ شصت در شعری که شاملو برایش سروده بود، آشنا شدم. آن شعر را چندان نپسندیدم و هنوز هم آن را چندان متن و وزین نمییابم. باری، پس از آن روز نخست، بارها و بارهای بسیار به نام و کردار وی در این سوی و آن سوی برخوردم، دیدم، شنیدم و خواندم ولی تنها در سالهای اخیر است که دربارهاش نیز اندیشیدهام
برای من عِجاب موضوعی به نام ماندلا در آن است که وی در میانۀ خشونت پرورش یافته بود، در کانون شرایطی که نه تنها مُدارا به عنوان رَویهیی خردپسندانه یا مَنشی اخلاقی یا حتا سخنی زیبا و تا اندازهیی لوکس، جایی نداشت، بلکه نشانی از عرفان مسیحایی، بودایی یا اسلامی و مانند آنها هم یافت نمیشد؛ اما او عملاً طریقی را برگزید که او را نزد افکار عمومی و آنچه بدان تاریخ میگوییم، همانطور که برخی صاحبنظران به درستی در این چند روز گفتهاند، در جایگاهی حتا برتر از گاندی قرار داد. گرویدن به مشییی چنین خردمندانه و عمل کردن با مَنشی چنان انسانی و شریف، که از وی دیدیم، سزاست که او را در آن جایگاه تاریخی قرار دهد که بتواند الگوی نیک اندیشی و نیک کرداری قرار گیرد
عِجاب من از آن روست که من در سرزمینی میزیَم که همۀ آنچه را که سرزمین ماندلا نداشت، داشته و دارد؛ با این حال، افسوس که کینخواهی و کینوَرزی، دُژخویی و دُژکُنشی، و حتا بدخواهی و بداندیشی در سرزمین من جان بسی انسانها را گرفته است و میگیرد و از تمامی میراث خِرَد، آنچه به ماندگان رسیده است، گویا تنها شامل طُرقی است برای ماندن به بهای نماندن دیگران! عِجاب من از آن روست که حتا نشانی هم از فردوسی و مولانا و نظامی و سعدی و حافظ در آنچه به ماندلا به ارث رسیده بود، نبود، اما وی بنیانگذار روشی خردمدارانه و شریف شد؛ حال آن که در سرزمین من بسی کسان ازین میراث متنعّماند اما بنیانگذاران خردستیزی و انسانگریزی می شوند
با خود میاندیشم، و در این اندیشه به دلایلی که کوتاه و فشرده گفتم خود را مُحِقّ مییابم که، چه چیز ما را تا بدین پایه دگرستیز و انسانگریز میکند؟
با خود میاندیشم که در میان ما حتا بسیار کسان که مشی مُعینشان کُشتن نیست، گویی که در کُنهِ گفتار و مغزِ پندار و لفِّ کردار، حذف دیگران را میخواهند و میطلباند، نه بودنشان را و همراه شدنشان
با خود به برخی مباحث قدیمیتر میاندیشم که امروزه روز در بازار گفتار جای چندانی ندارند اما همچنان در شمار موضوعات مهماند؛ مباحثی از قبیل «نقش شخصیت در تاریخ». به کتاب پُلخانُف فکر میکنم و سپس به آنچه لنین با روسیه کرد در قیاس با آنچه که ماندلا با افریقای جنوبی، و دیگران با جوامع دیگر و با این جامعه کرده یا میکنند
به یاد فردوسی میافتم، به یاد این بیت که
زن و کودک و بوم ایرانیان ~ به اندیشهی بد مَنِه در میان
و به یاد میآورم که نسلهای متأخر و معاصر ما تا دستکم سه نسل پیش از نسل من و تا اندازهیی نسل پس از من، زن و کودک و بوم ایرانیان را به چه اندیشههای بدی در میان نهادند(یم)! افسوس! ما خردگریزانی بودیم کزان همه میراث گرانبها، بی یاریِ خِرَد و در غیاب وجود شریفاش، مُردهریگ کین چند نسل اخیرمان را برگُزیدیم، آنگاه تخم کین کاشتیم، زهرمیوهی گوارش ناپذیرش را در شریان شرحه شرحه شدهمان درَویدیم و تلخیِ تحمل ناپذیرش را در کامِ جان باختهمان چشیدیم! تخمی که خشونت تنها یکی از میوههای آن است و بسا میوههای تلخ دگر که به بار نشستهاند ولی هنوز آنچنان در این کامهای جان باخته چشیده نشدهاند
و سرانجام بدین میاندیشم که نسبت هدف و رَوِش کدام است؟ و برای خود با خود تکرار میکنم که هرگز ایدهی خیر در سبیل شر به مقصد خِیر نمیرسد و تا کنون کسی پای در این راه نگذاشته که وجدان بشری او را ستوده باشد، هرچند کسانی او را بسیار دوست داشته باشند. ما میتوانیم کسانی را تا سرحد پرستش دوست داشته باشیم اما وجدان اخلاقی ما هرگز آنها را نستاید. برعکس، ستایش نصیب کسانی میشود که حتا اگر دوستشان نداشته باشیم، در کردار و گفتار و پندارشان خیر مییابیم. این همان چیزی است که به گمان من وجدان بشری در ماندلا مییابد، گرچه او را دوست نیز میدارد. یادش گرامی باد
اسمعیل خلیلی، هجده آذرماه نود و دو
بعد التحریر: ویدئوهای بسیاری درباره ی ماندلا هست و بی شک گُزیدهی من بهترین نیست. تنها به نظرم رسید که این مطالب قابل توجه یا شایان تذکرند. این مطلب، نخست برای آنچه بدان اعتراف کرده است، در اعترافنامه نوشته شد؛ در اینجا و در پیشگفتارهای جامعهشناختی، تنها برای اندک تأملات جامعهشناختیاش آورده میشود
نخستین بار با نام ماندلا در میانهی دهۀ شصت در شعری که شاملو برایش سروده بود، آشنا شدم. آن شعر را چندان نپسندیدم و هنوز هم آن را چندان متن و وزین نمییابم. باری، پس از آن روز نخست، بارها و بارهای بسیار به نام و کردار وی در این سوی و آن سوی برخوردم، دیدم، شنیدم و خواندم ولی تنها در سالهای اخیر است که دربارهاش نیز اندیشیدهام
برای من عِجاب موضوعی به نام ماندلا در آن است که وی در میانۀ خشونت پرورش یافته بود، در کانون شرایطی که نه تنها مُدارا به عنوان رَویهیی خردپسندانه یا مَنشی اخلاقی یا حتا سخنی زیبا و تا اندازهیی لوکس، جایی نداشت، بلکه نشانی از عرفان مسیحایی، بودایی یا اسلامی و مانند آنها هم یافت نمیشد؛ اما او عملاً طریقی را برگزید که او را نزد افکار عمومی و آنچه بدان تاریخ میگوییم، همانطور که برخی صاحبنظران به درستی در این چند روز گفتهاند، در جایگاهی حتا برتر از گاندی قرار داد. گرویدن به مشییی چنین خردمندانه و عمل کردن با مَنشی چنان انسانی و شریف، که از وی دیدیم، سزاست که او را در آن جایگاه تاریخی قرار دهد که بتواند الگوی نیک اندیشی و نیک کرداری قرار گیرد
عِجاب من از آن روست که من در سرزمینی میزیَم که همۀ آنچه را که سرزمین ماندلا نداشت، داشته و دارد؛ با این حال، افسوس که کینخواهی و کینوَرزی، دُژخویی و دُژکُنشی، و حتا بدخواهی و بداندیشی در سرزمین من جان بسی انسانها را گرفته است و میگیرد و از تمامی میراث خِرَد، آنچه به ماندگان رسیده است، گویا تنها شامل طُرقی است برای ماندن به بهای نماندن دیگران! عِجاب من از آن روست که حتا نشانی هم از فردوسی و مولانا و نظامی و سعدی و حافظ در آنچه به ماندلا به ارث رسیده بود، نبود، اما وی بنیانگذار روشی خردمدارانه و شریف شد؛ حال آن که در سرزمین من بسی کسان ازین میراث متنعّماند اما بنیانگذاران خردستیزی و انسانگریزی می شوند
با خود میاندیشم، و در این اندیشه به دلایلی که کوتاه و فشرده گفتم خود را مُحِقّ مییابم که، چه چیز ما را تا بدین پایه دگرستیز و انسانگریز میکند؟
با خود میاندیشم که در میان ما حتا بسیار کسان که مشی مُعینشان کُشتن نیست، گویی که در کُنهِ گفتار و مغزِ پندار و لفِّ کردار، حذف دیگران را میخواهند و میطلباند، نه بودنشان را و همراه شدنشان
با خود به برخی مباحث قدیمیتر میاندیشم که امروزه روز در بازار گفتار جای چندانی ندارند اما همچنان در شمار موضوعات مهماند؛ مباحثی از قبیل «نقش شخصیت در تاریخ». به کتاب پُلخانُف فکر میکنم و سپس به آنچه لنین با روسیه کرد در قیاس با آنچه که ماندلا با افریقای جنوبی، و دیگران با جوامع دیگر و با این جامعه کرده یا میکنند
به یاد فردوسی میافتم، به یاد این بیت که
زن و کودک و بوم ایرانیان ~ به اندیشهی بد مَنِه در میان
و به یاد میآورم که نسلهای متأخر و معاصر ما تا دستکم سه نسل پیش از نسل من و تا اندازهیی نسل پس از من، زن و کودک و بوم ایرانیان را به چه اندیشههای بدی در میان نهادند(یم)! افسوس! ما خردگریزانی بودیم کزان همه میراث گرانبها، بی یاریِ خِرَد و در غیاب وجود شریفاش، مُردهریگ کین چند نسل اخیرمان را برگُزیدیم، آنگاه تخم کین کاشتیم، زهرمیوهی گوارش ناپذیرش را در شریان شرحه شرحه شدهمان درَویدیم و تلخیِ تحمل ناپذیرش را در کامِ جان باختهمان چشیدیم! تخمی که خشونت تنها یکی از میوههای آن است و بسا میوههای تلخ دگر که به بار نشستهاند ولی هنوز آنچنان در این کامهای جان باخته چشیده نشدهاند
و سرانجام بدین میاندیشم که نسبت هدف و رَوِش کدام است؟ و برای خود با خود تکرار میکنم که هرگز ایدهی خیر در سبیل شر به مقصد خِیر نمیرسد و تا کنون کسی پای در این راه نگذاشته که وجدان بشری او را ستوده باشد، هرچند کسانی او را بسیار دوست داشته باشند. ما میتوانیم کسانی را تا سرحد پرستش دوست داشته باشیم اما وجدان اخلاقی ما هرگز آنها را نستاید. برعکس، ستایش نصیب کسانی میشود که حتا اگر دوستشان نداشته باشیم، در کردار و گفتار و پندارشان خیر مییابیم. این همان چیزی است که به گمان من وجدان بشری در ماندلا مییابد، گرچه او را دوست نیز میدارد. یادش گرامی باد
اسمعیل خلیلی، هجده آذرماه نود و دو
بعد التحریر: ویدئوهای بسیاری درباره ی ماندلا هست و بی شک گُزیدهی من بهترین نیست. تنها به نظرم رسید که این مطالب قابل توجه یا شایان تذکرند. این مطلب، نخست برای آنچه بدان اعتراف کرده است، در اعترافنامه نوشته شد؛ در اینجا و در پیشگفتارهای جامعهشناختی، تنها برای اندک تأملات جامعهشناختیاش آورده میشود